یا حالا یا هیچ وقت؟!
همیشه از مادرش می پرسید چرا خوبی؟ مادرش نیم نگاهی به او می کرد و تنها جوابش لبخندی بود. پسر هر چقدر هم که می پرسید باز پاسخش همان لبخند بود. وقتی هم که خسته می شد می گفت: بجای این سؤال برو از کیفم پول بگیر و برای خانه نان بخر. پسر یکبار که از خانه خارج شد برای نان در کوچه کارهای مادرش را مرور می کرد، مثلاً نیمه شب پدر را از خواب بیدار می کرد تا بروند. وقتی هم که از خانه می خواستند خارج شوند کیسه ای بزرگ در دستانش بود؛ نمی دانست برای چه کسی می برند؛ اما فردا صبح که بلند می شد می خواست برود مدرسه که چند نفر دم در ایستاده بودند تا چیزی را به مادرش بگویند. اوایل نمی دانست چه می خواهند بگویند او هیچ چیز درباره مادرش نمی دانست. سژال هم که می کرد از پاسخش تفره می رفت. او فقط می دید اما بتدریج و گوش ایستادنهای دزدکی فهمید. او درباره اینکارهای پدر و مادرش از معلم خود سؤال می کرد. اجازه آقا اگر کسی نصف شب همراه کیسه ای بیرون بره و دست خالی برگرده کار بدی کرده؟معلم همیشه دوپهلو جواب می داد می گفت : اگه برای کمک به فقرا باشه نه تنها بد نیست بلکه عالی هم هست؛ اما ممکن هم هست برای کارای بد باشد. اما بعدها فهمید که همان نوع اول است. یعنی کمک به فقرا. بعد که خیالش از همه چیز راحت شد دیگر همیشه می پرسید چرا خوبی؟ در همین فکر بود که به نانوایی رسید. پشت آخرین نفر ایستاد زیاد شلوغ نبود. سه چهار نفر مرد بیشتر نبودند که مشغول صحبت باهم بودند . نان هنوز از فر در نیامده بود. - چرا آخه بیخود حرف در می آرین؟ - خودم .... - خودت چی ؟ - چند روز پیش من و دامادم که اهل خرمشهره از جلوی در خونۀ اینها رد می شدیم که این خانوم هم بیرون اومد و سلام و علیکی گرفتم و رفتیم ... - خب، این که دلیل نشد. - وایسا هنوز که چیزی نگفتم. خلاصه دامادم بهم گفت آهان یادم اومد اون همسایه یعنی دختر همسایه ما بود. پدر و مادرش توی جنگ کشته شدن. تا 17-18 سالگی پیش خاله اش بود. بعدش خاله اش عمرش و داد به شما. اینم تنها بود. اوایل زیاد رفت و آمد نکرد. بعد از یکسال هر روز با یه پسر غریبه تا دم در خونه بعضی وقتها هم تا داخل خونه همراهش بودند. اینو نگی که فقط من شاهدم که کل همسایه ها شاهدن. خلاصه مشکوک بود. یواش یواش فهمیدم که رابطه نامشروع داره. اینو می شد از مأمورهایجورواجوری که هر روز دم در خونه اش سبز می شدن فهمید. نمی دونیم چی شد که یکدفعه غیبش زد که الآن دیدمش و یادم اومد. - شاید شبیه این باشه . - نه بابا خود خودشه. - این توی این محل به آدم خیرخواه مشهوره. ناگهان توجه مرد به پسر جلب شد که از پیش او دوید. به آن مرد گفت : پسرش بود. - ولش کن. - مامان مامان مامان ... - چیه چه خبرته؟ - مامان تو کی هستی؟ من کیم؟ - از چی حرف می زنی؟ نون کو؟ چرا چرت و پرت می گی؟ چند لحظه زل به چشمهای مادرش زد و گفت : - تو پس توی این سالها می خواستی گناههای گذشته ات رو جبران کنی؟ آره؟ مادرش روبروی او ایستاد و سیلی به صورت او زد و گفت : - من نمی دونم از چی حرف می زنی؟ زود از جلوی چشمام گمشو! - تا کی می خوای گذشته ات را پنهان کنی؟ همه اونها می خوای بگی دروغه؟ مادرش هراسان به طرف اتاق خود رفت و بعد از چندلحظه با لباس بیرون بازگشت روبروی پسر که چشمانش پر از اشک شده بود ایستاد و به نگاه او نگاه سردی انداخت و گفت خداحافظ.
نظرات شما عزیزان: