قهوه ای نیمه
قهوه ای نیمه
حکم
سه شنبه 2 خرداد 1391برچسب:,  توسط مهدی راجی

همیشه از همین نقطه شروع می شد که من روی صندلی روبروی تو نشسته ام با فنجانی نیمه قهوه درحال سرد شدن، بحث تکراری خاکستر زیر آتش که هیچ وقت آتش نگرفت. فضائی تاریک با نوری که معلوم نیست از کجای این آسمان روی سر من و تو خودش را پرت کرده، به چشمهای تو خیره می شوم. همان خاکستری که هیچ وقت آتش نمی گیرد به تمام جانم شعله می کشد. صورتم را خون پر می کند. چشمهایم به دنبال جائی خارج تر از اینجائی که نشستیم است دستهایم به دور گلویت گره می خورد. تمام تنت می لرزد؛ امّا اصابت به تکرار دروغ می گوید دوستت دارم. شال آبی به چشمانم آرامشی می دهد ناگاه گره دستم از دور گلویت آهسته باز می شود و خیره به شالی آبیت می شود آرام آرام تو محو می شوی و چشمان من چیزی جز تاریکی نمی بیند، آهسته از جایم بلند می شود و به طرف پنجره می روم پرده را کنار می زنم، صدای دروغین مردم که با این هیاهوی بی حاصل بودن خودشان را اثبات می کنند، روزی که من و تو با هم آشنا شدیم همه جا سبز بود و آسمان آبی خورشید با مهربانی باد هم آغوشه شده بودند و تو با این بیت غزل خودت را به من رساندی و گفتی :

بنمای رخ که گلستانم آرزوست                      بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر                 کآن چهره مشعشع تابانم آرزوست

- خیلی وقته نشستی؟   - نه! اما خیلی وقته منتظرم با یکی حرف بزنم.    - بگو !

- با سکوتم بگم ، داد بزنم ، شکایت کنم.

- از کی؟  - از تو که اینهمه دوری.

همیشه همین طور بود که تو ساکت بودی و من تو عمق سکوتت می فهمیدم چقدر دوستم داری. فقط خیال می کردم و با خیال خیالت دلخوش بودم که دوستم داری. آخ که چقدر از این دوست داشتن تکراری بدم می آید، هیاهوی تکراری آدمها، عشق مادر به بچه ، روز و شب شدن ، رفت و آمد اداره رفتن، مدرسه رفتن. نگاه سرد و خشن مرد توی نگاه من ریخت و لبهاش آهسته گفتند:

- چرا؟ مگه چه کار کرده بود؟ - بزرگترین گناه یه آدم!  - چی؟ - بچه که بودم یه سگ داشتم که خیلی دوستش داشتم. اونم منو دوست داشت بدون اون هیچ کاری نمی گردم اما آخرش توی شکار اشتباهی اونو کشتن باید عذرخواهی ماجرا تموم شد؛ اما تکلیف دوست داشتن من این بود که بی خودی متولد شد، سگ هم مرد، عشق من هم مرد.

- تو مجرمی، متهم به قتل ه دختر، آخرین حرفت چیه ، به زودی حکمت صادر می شه، بگو...

می زنم به خیابان آخرین کوچه ای که به دریا می رسد، من امشب به دریا خواهم زد و به موج خواهم گفت که مرگ زندگی را هرزه کرده است، زندگ راه مرا به دنیا کج کرد، توی این دنیا همه چیز تکراری است، این آدمهایی که دور این جنازه جمع شدند، گرسنه اند، پرده را دوباره             می کشم. روبروی تو می نشینم و به روسری آبی تو دوباره خیره می شوم و نیمه ی خالی قهوه را سر می کشم.

 

شهریور  1386 

 

 



نظرات شما عزیزان:

بی نام
ساعت10:14---9 خرداد 1391

فقط غلط املایی داره اگه تصحیح بشه پرفکت


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





_________________________________________________________________________________
     
 
 
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
nikon_vista2001@yahoo.com
آرشیو
مطالب قبلی
     دستی تا خدا نیست!
خبر از یک نمایشنامه
شعری از جنس تو
رنگ پيراهن...
حکم
عاشقانه تقدیم به معشوق
شعر تمام شد !
معاشقه با زمین
یا اهورامزدا
دلتنگی
دل نوشته
داستان
خورشید دیگر از مهتاب خوشش نمی آید. خورشید ...
آناهیتا
شهیدلحظه
تقدیم به مادرجون و پدرجون
تقدیم به معشوقه من که از یک خیال فراتر است!
ماهی قرمز
شعری نه برای زیستن
دردنامه
نویسنده
لینک ها
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تنهایی و آدرس mehdiraji.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





لینکها
امکانات

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 10
بازدید کل : 4441
تعداد مطالب : 28
تعداد نظرات : 11
تعداد آنلاین : 1

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 10
بازدید کل : 4441
تعداد مطالب : 28
تعداد نظرات : 11
تعداد آنلاین : 1