دورتر از من، دورتر از سرزمینی که همیشه خالی از سکنه است اگر نگاهی شکفت، گلی رُست و درختی خواهش سبز خودش را بیاد آورد بخاطر داشته باش که کسی هست در او عشق متولد شده است.
قهوه ای نیمه
دورتر از من، دورتر از سرزمینی که همیشه خالی از سکنه است اگر نگاهی شکفت، گلی رُست و درختی خواهش سبز خودش را بیاد آورد بخاطر داشته باش که کسی هست در او عشق متولد شده است.
_________________________________________________________________________________
سنگینی نگاهش را ریخت به پاچه ام گفتم شعر تمام شاعر مرده / اما صبر کرد تا تایم دوّم آن وقت خودش را آویزان چرخ کرد / تاب خورد دور خودش مثل، مثل چه کسی باور می کند دیگر گل همان گل است یا برکه از همان سرچشمه آب می گیرد دست کم زنبور، عسل نیست عسل زنبور است؟ نیست؟هست؟ که چراغ شهر دنبال شیخ گشت / همی به دور فاحشه من که از اولش دفتر شدم که آویزان تو باشم جیک / جیک / شاعر هم کم نیست برود توی سطر به این سردی بایستد 24/10/87
_________________________________________________________________________________
نگاهم به او گره خورد. در همان اولین نگاه احساسی به من دست داد که تا این لحظه ی باشکوه اتفاقی غریب به این شکل در من نیافته بود دلم می خواست تا آنجا که می توانم دور شوم نه از او از آدمهای احمقی که دور و برم بودند و شاید هم هستند. آدمهایی که وقتی به آنها می گویی حالا شب است و انگار قرار نیست که صبحی در کار باشد و آنها با یک لبخند مضحک از کنارم عبور می کنند. امّا او را من حالا پذیرفته ام . او همه چیز را می فهمد. نگاهم را، حرفی را که هنوز نگفته ام . او بی حرکت مثل همیشه با سکوتی که در لبخندش پنهان است فریاد می کشد که التماس می کنم تو را من بعد از همه ی آنهائی که ابراز عشق کرده اند پذیرفته ام چرا که تو هرگز عاشق نبودی. من نزدیکش می روم ، دستانش را می گیرم و در سیاهی چشمانش خودم را غرق می کنم و از پشت سکوتی که وجودم را در خودش می کشد و من می گویم دوستت دارم. او به من نگاه می کند مهربانتر از همیشه و می گوید : نمی ترسی تو را بکشم؟
_________________________________________________________________________________
فاصله ی زیادی میان ماست. باور کن خیلی سخت است که نمی دانی کسی را که دوست داری دوستت دارد یا نه! راه می روی، غذا می خوری و سپس می خوابی. حتی در خواب هم نمی توانی از فکر او رها شوی. این طور دوست داشتنها خیلی سخت است. فرسنگها فاصله داری از چیزی تمام وجودت را احاطه کرده است و مثل موریانه دارد آرام، آرام تمامت می کند. گاهی اوقات هم هست که احساس می کنی فراموشش کردی. ولی همینطور که به آرامش می رسی ناگهان فکر معشوقه ات به تمام جانت نفوذ می کند و خیلی سخت است که نمی توانی کاری کنی جز اینکه گوشه ای خلوت را انتخاب کنی و به او فکر کنی، نمی گویم چیز سختی است ولی این را می دانم که آسان هم نیست.
_________________________________________________________________________________
کفشهای این جاده برای دلتنگی من زیادی گشادند زبانم که روی این حرف دارد می رقصد (جناب سوسور کیست که مرا یاری کند؟) از این سطر به بعد عصای تیمور لنگ را برمی دارم و جار می کشم که من بخدا ایرانی هستم سعی می کنم که هر چه ستاره است برای خودم نه ... بریزم توی این خیابان می شوم منهای هرچه آدم امتداد این میکروفن هم می رسد به آسمان هیچ کس امتداد شب را دنبال نمی کند دارم از ساختمان می زنم بیرون 28/2/91
_________________________________________________________________________________
در روزگاری همه فکر می کردند که شب سیاه معنی می دهد و من نگریستم که دروغ است. و فاصله را متراِژ کردم که طولانی نیست و هنوز می شود که با سقراط به بحث نشست و از او پرسید : هنوز باید ریاضی دانست؟ و او هم مردی یکدنده که می گوید : آری. و میگویم کلمه را باید دانست. چونکه کلمه خداست و وقتی که شناختی خدا را به تصویر کشیدی و چه زیبا، چرا که صورتگری نیکو می دانی. اما باز باید ریاضی دانست که ریاضیدانی چون تو در هوای یک هدف کبوتر معنی شده است. در روزگاری که همه فکر می کنند شب سیاهی معنی می دهد زیستن زیباست.
_________________________________________________________________________________
یا حالا یا هیچ وقت؟! همیشه از مادرش می پرسید چرا خوبی؟ مادرش نیم نگاهی به او می کرد و تنها جوابش لبخندی بود. پسر هر چقدر هم که می پرسید باز پاسخش همان لبخند بود. وقتی هم که خسته می شد می گفت: بجای این سؤال برو از کیفم پول بگیر و برای خانه نان بخر. پسر یکبار که از خانه خارج شد برای نان در کوچه کارهای مادرش را مرور می کرد، مثلاً نیمه شب پدر را از خواب بیدار می کرد تا بروند. وقتی هم که از خانه می خواستند خارج شوند کیسه ای بزرگ در دستانش بود؛ نمی دانست برای چه کسی می برند؛ اما فردا صبح که بلند می شد می خواست برود مدرسه که چند نفر دم در ایستاده بودند تا چیزی را به مادرش بگویند. اوایل نمی دانست چه می خواهند بگویند او هیچ چیز درباره مادرش نمی دانست. سژال هم که می کرد از پاسخش تفره می رفت. او فقط می دید اما بتدریج و گوش ایستادنهای دزدکی فهمید. او درباره اینکارهای پدر و مادرش از معلم خود سؤال می کرد. اجازه آقا اگر کسی نصف شب همراه کیسه ای بیرون بره و دست خالی برگرده کار بدی کرده؟معلم همیشه دوپهلو جواب می داد می گفت : اگه برای کمک به فقرا باشه نه تنها بد نیست بلکه عالی هم هست؛ اما ممکن هم هست برای کارای بد باشد. اما بعدها فهمید که همان نوع اول است. یعنی کمک به فقرا. بعد که خیالش از همه چیز راحت شد دیگر همیشه می پرسید چرا خوبی؟ در همین فکر بود که به نانوایی رسید. پشت آخرین نفر ایستاد زیاد شلوغ نبود. سه چهار نفر مرد بیشتر نبودند که مشغول صحبت باهم بودند . نان هنوز از فر در نیامده بود. - چرا آخه بیخود حرف در می آرین؟ - خودم .... - خودت چی ؟ - چند روز پیش من و دامادم که اهل خرمشهره از جلوی در خونۀ اینها رد می شدیم که این خانوم هم بیرون اومد و سلام و علیکی گرفتم و رفتیم ... - خب، این که دلیل نشد. - وایسا هنوز که چیزی نگفتم. خلاصه دامادم بهم گفت آهان یادم اومد اون همسایه یعنی دختر همسایه ما بود. پدر و مادرش توی جنگ کشته شدن. تا 17-18 سالگی پیش خاله اش بود. بعدش خاله اش عمرش و داد به شما. اینم تنها بود. اوایل زیاد رفت و آمد نکرد. بعد از یکسال هر روز با یه پسر غریبه تا دم در خونه بعضی وقتها هم تا داخل خونه همراهش بودند. اینو نگی که فقط من شاهدم که کل همسایه ها شاهدن. خلاصه مشکوک بود. یواش یواش فهمیدم که رابطه نامشروع داره. اینو می شد از مأمورهایجورواجوری که هر روز دم در خونه اش سبز می شدن فهمید. نمی دونیم چی شد که یکدفعه غیبش زد که الآن دیدمش و یادم اومد. - شاید شبیه این باشه . - نه بابا خود خودشه. - این توی این محل به آدم خیرخواه مشهوره. ناگهان توجه مرد به پسر جلب شد که از پیش او دوید. به آن مرد گفت : پسرش بود. - ولش کن. - مامان مامان مامان ... - چیه چه خبرته؟ - مامان تو کی هستی؟ من کیم؟ - از چی حرف می زنی؟ نون کو؟ چرا چرت و پرت می گی؟ چند لحظه زل به چشمهای مادرش زد و گفت : - تو پس توی این سالها می خواستی گناههای گذشته ات رو جبران کنی؟ آره؟ مادرش روبروی او ایستاد و سیلی به صورت او زد و گفت : - من نمی دونم از چی حرف می زنی؟ زود از جلوی چشمام گمشو! - تا کی می خوای گذشته ات را پنهان کنی؟ همه اونها می خوای بگی دروغه؟ مادرش هراسان به طرف اتاق خود رفت و بعد از چندلحظه با لباس بیرون بازگشت روبروی پسر که چشمانش پر از اشک شده بود ایستاد و به نگاه او نگاه سردی انداخت و گفت خداحافظ.
_________________________________________________________________________________
روز از شب بیزار است ؛ در روز همه باهم گرم و صمیمی و خورشید همدلی ، دوست داشتن را دوست دارد. اما همچنین که شب می شود چراغ خانه ها خاموش می شود و شب دیگر سرد می شود و خورشید از سنگ بیزار است؛ من در زمان پیوند خورشید و مهتاب تنها رقاصه ای بودم که می رقصیدم و شادمان از این بودم که بالاخره سرداران روز و شب یکدل شدند ولی خبر نداشتم که این پیوند تنها تزویری بود که من فریب آن را خوردم. خورشید فریب شجاعت مهتاب را در تاریکی شب خورده است و مهتاب فریب زیبایی خورشید دوست داشتن آندو زیاد هم طول نکشید...
_________________________________________________________________________________
نا مه ای به دختری که هرگز زاده نشد دخترم آناهیتا نمی دانی چقدر دلم برایت تنگ شده است آخر مشغله لعنتی کاری نمیگذارد حتی روزهای تعطیل هم به سراغ تو بیایم این فاصله چند هزار کیلومتری میان من و توکه فقط یک جاده است دال بر بی وفائی من نسبت به تو شده است.تصور اینکه تو با آن اندام کوچک و موهای بورت که درغروب خورشید همچون گندمزاران است خستگی روزانه ام را به فردا می سپارم.لعنت لعنت هزاران بار لعنت به فاصله ها .... چند وقتی هست که فرشته های کوچک که شبها مراقب تو هستند برایم خبر آورده اند که شبها تو روی تخت خوابت دانه های الماس اشکت را می ریزی اما بابائی با این کارت هزاران بار قلب مرا میشکنی ، به این فکر کن که بابا رفته با دیو سیاه فقر و بدبختی بجنگد تا دخترناز و ملوسش گریه نکند یکی از همین روزها به پیشت می آیم. هزاران برگ شقایق تقدیم تو. دلسوخته دلتنگی ها بابائی
_________________________________________________________________________________
تو شهید لحظه های تلخ من شدی ای درخت بی جامه در کوچه های شهر/ روزه سکوت می گیری و من تشنه آبی از دریای تو آبی... آبی.......... بی تو ای دریا من خلیج کویرم دلم می سوزد از عطش عمری سیه به تنم تا تو دوباره سبز شوی و من حیاتی تازه پیدا کنم دلم تنگ است دلم تنگ است ای شهید لحظه های تلخ من 8/2/91 مهدی راجی
_________________________________________________________________________________
سلام ای سروهای ایستاده مرده/ای که دستان شما شفای اشکهای من ای خوب ترین خوبهای جهان این اشکها تقدیم شما باد. خونه این خونه ویرون واسه من هزار تا خاطره داره
نمیدونم این ترانه از آن کیست اما به خدا که حرفهای من است.
_________________________________________________________________________________
دستهایم آلوده نیست چشمانم به دست کسی نیست/ازاین پل هم که عبورکنی صبح خودم را ماهی قرمز دیدم/تنگی که تمام دنیای من شد من فریاد میزنم و فریادم حبابی بیش نیست دست کودکی هست که مرا احاطه میکند مرا رهایی نیست از این تنگ مگرمرگ! آه ای مرگ شیرین /من اینجا دروسط دنیا ایستاده ام تا مرا دریابی مرا ازاین تنگ نجاتم ده هوا اینجا بارانی نیست درختان خوابیده می میرند/من عاشق سروهای ایستاده مرده ام و ازصدای خنده و گریه کودکان بیزارم دوستت دارم آه ای مرگ ای رهایی ای دریا ای عشق مهدی راجی 4/2/91
_________________________________________________________________________________
پیامبرسرشکسته میان موعظه هایش پرسید ازچه رو زنده اید میان یک عاشق فریاد کشید از برای عشق هم همه درمیان مردم سکوت را شکست ومردمان گفتند تو پیامبر دیوانه نبض زندگی را ازما گرفته ای چه تردید سختی داشت ما همه مرد ه ایم زمان شلاق خاطره ها را می نوازد وهمچنان شاعران مرده اند وشعر نیستی می سرایند من ازجمع برخاستم و به دستان پیامبر بوسه زدم و او به زخمهایش می خندید و من می گریستم آه...... دردندانستن مردم را می فهمید/درد می کشید حتی یک شعر هم اززبانم نمیرود حافظ تلخ می گرید هنوز کسی او را باور نمی کند مهدی راجی 2/2/1391
_________________________________________________________________________________
من این آثاروکارهای بعدی خودم را تقدیم میکنم به آنکه عاشقش هستم اما از فراقش میسوزم
_________________________________________________________________________________
|
|