قهوه ای نیمه
دستی تا خدا نیست!
پنج شنبه 18 آبان 1391برچسب:,  توسط مهدی راجی

شاید باید چند قدم بردارید تا او را حس کنید/شاید باید کمی از خودتان بگذرید و به کس دیگری بیاندیشیذ

زندگی ارزش خیلی از چیزها را ندارد حتی ارزش مردن هم نداردپس..........

_________________________________________________________________________________
     
رنگ پيراهن...
سه شنبه 20 آبان 1391برچسب:,  توسط مهدی راجی

        همان لحظه كه در تاريكي روي ايوان ايستاده بودم  سايه برادر مرده ام را ديدم...

تاريكي بدجور روي ايوان ريخته بودو نمي شد به درستي تشخيص داد كه او واقعاًً برادر مرده ام است يا نه...!

اما خوب من كه  برادرمرده ديگري نداشتم كه مادر راجع به او حرف زده باشد اين همه. طوري  كه انگار براستي همه جا هست بطوري كه انگار ديده بودمش..ولي....  چه پيراهني به تن كرده بود واين سايه  براستي  سايه اوست و او حتما برادر مرده ام است؟!! نكند همان پيراهنيرا پوشيده كه يك باري كه نه بيش از يكبار نشانم داده بود مادر..

                  *************

اولين بار يك عصر پائيزي وقتي در اتاقش به سراغ صندوقچه چوبي سرخ رنگ رفته بود ديدمش...همان موقع ها ست كه صداي فيس فيس مادر بلند شد..يك جور ناله شنيدم كه  كمي  به هق هق شباهت داشت...يك چيزي كه دل آدم را مي سوزاند...مادر هميشه اين طور گريه مي كرد.. گريه هاي مادر خيلي بي رنگ  است..يكي دو قطره فقط، اما صورتش به سختي سرخ مي شود و در حالي كه با دستهاي استخواني روي صورتش مي كشد با دشواري قطره هاي نامرئي را پاك مي كند.صورت او اين جور وقتها بيش از  گريستن مي شكند يا شكسته به نظر مي رسد... يواشكي سرك كشيدم و ديدم روي صندوقچه چوبي خم شده و در حالي كه خودش را به آن چسبانده با دستهايش چيزي را جابجا مي كرد..بوي نفتالين همه اتاق را پركرده بود.

-پرسيدم چه شده؟ترسيد و سرش به در صندوقچه چوبي كه كمي بالاتر از سرش  آويزان بود خورد .... لبم را گاز گرفتم...

نگاهم نكرد... به سمتش رفتم يك دست لباس پسرانه آبي رنگ را با دستهاي استخواني در دست گرفته بود و مثل يك عكس داشت به آن نگاه مي كرد...

دستم را پيش بردم و لباس را از دستش گرفتم... بوي نفتالين مشامم را پر كرد ...يك پيراهن آبي رنگ مخملي بود با يقه گرد سفيد كه روي آن با حروف درشت و برجسته چيزي نوشته بود...

 

گهگداري كه سرش خلوت بود مي شد اينجا پيدايش كرد.در اتاقش.. اتاق هم كه نه يك جورهايي موزه تاريخي... او همه چيز را دست نخورده طوري نگه مي داشت كه سالها بعد هم اگر به سراغش مي رفتي آن را به همان شكل مي يافتي و اين صندوقچه سرخ رنگ چوبي كه در آن به سختي بسته مي شد سرزمين اسرارآميزي  براي او بود... پر از پارچه هايي كه از دوران كودكي پدرش برايش خريده بود و او هرگز ندوخته بودشان.. وپر از تسبيح هايي سنگي و صندل هاي قديمي و مهرو جانماز و..

 

مادر لباس آبي را از من گرفت و در حالي كه آهي سر مي داد گفت: مال برادرته.. فقط يكبار تنش كردم...

 

***********************************

 

حالا توي اين تاريكي چطور مي توانستم رنگ واقعي پيراهن را تشخيص بدهم!.. از كجا معلوم كه دوباره دچار وهمي چيزي نشده باشم... همين چند وقت پيش در يك بعدازظهر تابستان همان طور كه توي باغچه دارم خاك را زيرو رو مي كنم يك دسته بزرگ مورچه را ديدم كه تكه هاي يك سوسك را با خود مي برند... چندشم شد با بيلچه ام به طرفشان حمله بردم و چندتايشان را از بين بردم... صف مورچه ها متفرق شد و ترسيده پا به فرار گذاشتند... همان لحظه احساس كردم كه سوسك جان گرفت و پرواز كرد و همان لحظه انگار سنگيني اش را روي سر و دوشهايم احساس كردم و وي‍‍ژ ويژ بال زدنش را... من از سوسك ها مي ترسم... مخصوصاً سوسكهاي بال دار سرخ كه با دستها و پاهاي چاق و بزرگشان ترسناك تر به نظر مي رسند... چند باري از همين سوسكها حين  پرواز  روي سرم نشسته بود يا ميان فرفر موهايم گير كرده بود و من فقط جيغ كشيده بودم...

وقتي چشمهايم را باز كردم اهل خانه به حياط ريخته بودند... خواهرم طوري تكانم داد كه حس كردم زبانم را گاز گرفته ام...

نه سوسكي در كار بود و از مورچه ها اثري نيست...

 

           *****************************

 

   حالا ميان اين تاريكي چطور مي توانستم رنگ پيراهن اورا تشخيص بدهم يا اصلاً جثه ريز و نحيفش را شناسايي كنم.... با او حرف بزنم.

شايد مي خواهد با من بازي كند يا نه آمده كه مرا بترساند.

مي ترسم.

اگر به مادر بگويم حتماً باور مي كند !يا نه حتماً خيالاتي شده ام... دارد به من نگاه مي كند يا پشت به من ايستاده...مي خواهد با من بازي كند... يعني او مرا مي شناسد.. مني كه اين همه بزرگ شده ام..آخر وقتي او مرده بود من طفلي سه ماهه بوده ام....

اگر به خواهر كوچكم بگويم حتماً مي گويد خل شده ام يا خواهرم زهره دوباره طوري تكانم مي دهد كه زبانم را گاز بگيرم..!!!

خيلي خيلي ترسيده ام... اگر مادر اين همه راجع به او حرف نمي زد يا از اينكه خيلي شبها به خوابش مي آيد و با او حرف مي زند يا همين حالا انگار كنار او نشسته است يا دارد راه مي رود براي من نمي گفت او را نمي ديدم و حالا اين همه.... خيلي ترسيده ام...

 

......ولي مي داني ايوان ديگر به گذشته شباهت ندارد به وقتي كه خانه هنوز يك آلونك بود... به وقتي كه تو هنوز نمرده بودي و تمام خوشي ات اين بود كه روي لبه آن بنشيني و طوري پاهايت را تاب بدهي كه دم پايي كهنه ات از پايت در بيايد....يا روي آن دراز بكشي وبه سقف نداشته خانه خيره بشوي و ابرها را سير كني... مي بيني من خيلي چيزها راجع به تو مي دانم... مي دانم كه توي دستهاي پدر تمام كردي..

وقتي تصادف كردي مادر بيهوش شد... حين عبور كردن از خيابان مادر دست ترا گرفته بود...

تو حتي تا جلوي ايوان بيمارستان هم نرسيدي...

مادر وقتي به هوش آمد انگار نمي دانست تو مرده اي مرتب ترا صدا مي زد.. اما تو جواب نمي دادي..

زهره همان شب خواب ديده بود تو زنده اي و برگشتي به خانه... و تو صبح آمدي با يك امبولانس دود زده...!! بي سرو صدا.. درست مثل وقتهايي كه مادر مي گفت در خانه بودي و خيلي آرام بازي مي كردي تكه هاي كوچك پارچه را از كيف مهندسي سرخ رنگت در مي آوردي و كنار هم رديف مي كردي كه بازي كني...   برگشتي به خانه... من آن موقع توي آلونك بودم همان جايي كه تو به آن خانه مي گفتي خانه اي كه روي ايوان آن مي نشستي و پاهايت را تاب مي دادي... وبه سقف خالي آن خيره مي شدي... برگشتي به خانه...

 

از توي صندوقچه چوبي سرخ رنگ مادر يك تكه پارچه سپيد آوردند و ترا با آن طوري پيچيدند كه مادر بعدها مي گفت ديگر نمي شد ترا ديد....

دسته اي از همسايه ها به خانه ما ريخته بودند وتو توي پارچه سپيد كه بوي نفتالين مي داد داشتي مي رفتي...

بعد از چند روز لباسهاي ترا توي حياط خانه آتش زدند... مادر مثل ديوانه ها خودش را مي زد..اما عمه و چند نفر از اقوام پدر مي گفتند شگون ندارد كه لباسهاي تو در خانه بماند...آخر تو ديگر مرده بودي..

 

مادر بي آنكه نگاهم كند يك دست لباس پسرانه آبي رنگ را با دستهاي استخواني و وسواسي عجيب ازدستم گرفت ودر حالي كه مثل يك عكس به آن نگاه مي كرد...  آن را توي صندوقچه پنهان كرد...

 

ميان اين تاريكي چطور مي توانستم رنگ پيراهنت را تشخيص بدهم...تو كه پيراهن ديگري نداشتي..... داشتي؟!!!.سايه رفته بود..

 

 

31/1/90

عصر4شنبه           فرشته نیک روی

 

_________________________________________________________________________________
     
 
 
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
nikon_vista2001@yahoo.com
آرشیو
مطالب قبلی
     دستی تا خدا نیست!
خبر از یک نمایشنامه
شعری از جنس تو
رنگ پيراهن...
حکم
عاشقانه تقدیم به معشوق
شعر تمام شد !
معاشقه با زمین
یا اهورامزدا
دلتنگی
دل نوشته
داستان
خورشید دیگر از مهتاب خوشش نمی آید. خورشید ...
آناهیتا
شهیدلحظه
تقدیم به مادرجون و پدرجون
تقدیم به معشوقه من که از یک خیال فراتر است!
ماهی قرمز
شعری نه برای زیستن
دردنامه
نویسنده
لینک ها
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تنهایی و آدرس mehdiraji.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





لینکها
امکانات

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 10
بازدید ماه : 17
بازدید کل : 4448
تعداد مطالب : 28
تعداد نظرات : 11
تعداد آنلاین : 1

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 8
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 10
بازدید ماه : 17
بازدید کل : 4448
تعداد مطالب : 28
تعداد نظرات : 11
تعداد آنلاین : 1