قهوه ای نیمه
دستی تا خدا نیست!
پنج شنبه 18 آبان 1391برچسب:,  توسط مهدی راجی

شاید باید چند قدم بردارید تا او را حس کنید/شاید باید کمی از خودتان بگذرید و به کس دیگری بیاندیشیذ

زندگی ارزش خیلی از چیزها را ندارد حتی ارزش مردن هم نداردپس..........

_________________________________________________________________________________
     
خبر از یک نمایشنامه
سه شنبه 25 مهر 1391برچسب:,  توسط مهدی راجی

من در حال نوشتن یک نمایشنامه هستم به عنوان الاغ عاشق

داستان مربوط میشود به یک سرزمین نامعلوم که در آن خواهروبرادری حاکمان آنها هستند تا اینکه برادر میمیرد و خواهر باید جایگزین آن را پیدا کند.

دراین نمایشنامه جزخواهرو برادرهمه اهالی الاغ هستندو خواهریکی ازاین الاغهای رعیت را برای پادشاهی انتخاب می کند............

درحال حاضر بنده مشغول نوشتن داستان آن هستم به محض تمام شدن آن دریکی از این پستها قرارمی دهم.

 

 

 

 

 

                                                                                                           با تشکرمهدی راجی

_________________________________________________________________________________
     
شعری از جنس تو
سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,  توسط مهدی راجی

شعری از جنس تو

 

دلم گرفت رنگ چشمان تورا

بیهوده نیست که تنها دررویای منی

کلی فاصله تا بهشت هست

اما دل، دل دیوانه چه می داند بهشت خلاصه نام توست

من از تردد این همه آهن درشهربیزارم

کمی هوای تازه دریا

آه

آه

آه می شنوی ؟

صدای آرام ملایم ؟!

اگر چشمی کف ساحل منتظرمانده بود

ازآن من است

بی تاب ،تاب تورا دارم

آنقدرزندگی مرورکردم یادم رفت به استاد بگویم

تجربه ..........

من و شب شبیه هم هستیم با کلی تفاوت

میان اشتراکمان

سیگار به دست تمام لحافم را می گردم

پیاده !...

هربارکه بیشتر به تونزدیک میشوم

تو بیشتر دود می شوی

 

مهدی راجی 23/03/1391

 

 

_________________________________________________________________________________
     
رنگ پيراهن...
سه شنبه 20 آبان 1391برچسب:,  توسط مهدی راجی

        همان لحظه كه در تاريكي روي ايوان ايستاده بودم  سايه برادر مرده ام را ديدم...

تاريكي بدجور روي ايوان ريخته بودو نمي شد به درستي تشخيص داد كه او واقعاًً برادر مرده ام است يا نه...!

اما خوب من كه  برادرمرده ديگري نداشتم كه مادر راجع به او حرف زده باشد اين همه. طوري  كه انگار براستي همه جا هست بطوري كه انگار ديده بودمش..ولي....  چه پيراهني به تن كرده بود واين سايه  براستي  سايه اوست و او حتما برادر مرده ام است؟!! نكند همان پيراهنيرا پوشيده كه يك باري كه نه بيش از يكبار نشانم داده بود مادر..

                  *************

اولين بار يك عصر پائيزي وقتي در اتاقش به سراغ صندوقچه چوبي سرخ رنگ رفته بود ديدمش...همان موقع ها ست كه صداي فيس فيس مادر بلند شد..يك جور ناله شنيدم كه  كمي  به هق هق شباهت داشت...يك چيزي كه دل آدم را مي سوزاند...مادر هميشه اين طور گريه مي كرد.. گريه هاي مادر خيلي بي رنگ  است..يكي دو قطره فقط، اما صورتش به سختي سرخ مي شود و در حالي كه با دستهاي استخواني روي صورتش مي كشد با دشواري قطره هاي نامرئي را پاك مي كند.صورت او اين جور وقتها بيش از  گريستن مي شكند يا شكسته به نظر مي رسد... يواشكي سرك كشيدم و ديدم روي صندوقچه چوبي خم شده و در حالي كه خودش را به آن چسبانده با دستهايش چيزي را جابجا مي كرد..بوي نفتالين همه اتاق را پركرده بود.

-پرسيدم چه شده؟ترسيد و سرش به در صندوقچه چوبي كه كمي بالاتر از سرش  آويزان بود خورد .... لبم را گاز گرفتم...

نگاهم نكرد... به سمتش رفتم يك دست لباس پسرانه آبي رنگ را با دستهاي استخواني در دست گرفته بود و مثل يك عكس داشت به آن نگاه مي كرد...

دستم را پيش بردم و لباس را از دستش گرفتم... بوي نفتالين مشامم را پر كرد ...يك پيراهن آبي رنگ مخملي بود با يقه گرد سفيد كه روي آن با حروف درشت و برجسته چيزي نوشته بود...

 

گهگداري كه سرش خلوت بود مي شد اينجا پيدايش كرد.در اتاقش.. اتاق هم كه نه يك جورهايي موزه تاريخي... او همه چيز را دست نخورده طوري نگه مي داشت كه سالها بعد هم اگر به سراغش مي رفتي آن را به همان شكل مي يافتي و اين صندوقچه سرخ رنگ چوبي كه در آن به سختي بسته مي شد سرزمين اسرارآميزي  براي او بود... پر از پارچه هايي كه از دوران كودكي پدرش برايش خريده بود و او هرگز ندوخته بودشان.. وپر از تسبيح هايي سنگي و صندل هاي قديمي و مهرو جانماز و..

 

مادر لباس آبي را از من گرفت و در حالي كه آهي سر مي داد گفت: مال برادرته.. فقط يكبار تنش كردم...

 

***********************************

 

حالا توي اين تاريكي چطور مي توانستم رنگ واقعي پيراهن را تشخيص بدهم!.. از كجا معلوم كه دوباره دچار وهمي چيزي نشده باشم... همين چند وقت پيش در يك بعدازظهر تابستان همان طور كه توي باغچه دارم خاك را زيرو رو مي كنم يك دسته بزرگ مورچه را ديدم كه تكه هاي يك سوسك را با خود مي برند... چندشم شد با بيلچه ام به طرفشان حمله بردم و چندتايشان را از بين بردم... صف مورچه ها متفرق شد و ترسيده پا به فرار گذاشتند... همان لحظه احساس كردم كه سوسك جان گرفت و پرواز كرد و همان لحظه انگار سنگيني اش را روي سر و دوشهايم احساس كردم و وي‍‍ژ ويژ بال زدنش را... من از سوسك ها مي ترسم... مخصوصاً سوسكهاي بال دار سرخ كه با دستها و پاهاي چاق و بزرگشان ترسناك تر به نظر مي رسند... چند باري از همين سوسكها حين  پرواز  روي سرم نشسته بود يا ميان فرفر موهايم گير كرده بود و من فقط جيغ كشيده بودم...

وقتي چشمهايم را باز كردم اهل خانه به حياط ريخته بودند... خواهرم طوري تكانم داد كه حس كردم زبانم را گاز گرفته ام...

نه سوسكي در كار بود و از مورچه ها اثري نيست...

 

           *****************************

 

   حالا ميان اين تاريكي چطور مي توانستم رنگ پيراهن اورا تشخيص بدهم يا اصلاً جثه ريز و نحيفش را شناسايي كنم.... با او حرف بزنم.

شايد مي خواهد با من بازي كند يا نه آمده كه مرا بترساند.

مي ترسم.

اگر به مادر بگويم حتماً باور مي كند !يا نه حتماً خيالاتي شده ام... دارد به من نگاه مي كند يا پشت به من ايستاده...مي خواهد با من بازي كند... يعني او مرا مي شناسد.. مني كه اين همه بزرگ شده ام..آخر وقتي او مرده بود من طفلي سه ماهه بوده ام....

اگر به خواهر كوچكم بگويم حتماً مي گويد خل شده ام يا خواهرم زهره دوباره طوري تكانم مي دهد كه زبانم را گاز بگيرم..!!!

خيلي خيلي ترسيده ام... اگر مادر اين همه راجع به او حرف نمي زد يا از اينكه خيلي شبها به خوابش مي آيد و با او حرف مي زند يا همين حالا انگار كنار او نشسته است يا دارد راه مي رود براي من نمي گفت او را نمي ديدم و حالا اين همه.... خيلي ترسيده ام...

 

......ولي مي داني ايوان ديگر به گذشته شباهت ندارد به وقتي كه خانه هنوز يك آلونك بود... به وقتي كه تو هنوز نمرده بودي و تمام خوشي ات اين بود كه روي لبه آن بنشيني و طوري پاهايت را تاب بدهي كه دم پايي كهنه ات از پايت در بيايد....يا روي آن دراز بكشي وبه سقف نداشته خانه خيره بشوي و ابرها را سير كني... مي بيني من خيلي چيزها راجع به تو مي دانم... مي دانم كه توي دستهاي پدر تمام كردي..

وقتي تصادف كردي مادر بيهوش شد... حين عبور كردن از خيابان مادر دست ترا گرفته بود...

تو حتي تا جلوي ايوان بيمارستان هم نرسيدي...

مادر وقتي به هوش آمد انگار نمي دانست تو مرده اي مرتب ترا صدا مي زد.. اما تو جواب نمي دادي..

زهره همان شب خواب ديده بود تو زنده اي و برگشتي به خانه... و تو صبح آمدي با يك امبولانس دود زده...!! بي سرو صدا.. درست مثل وقتهايي كه مادر مي گفت در خانه بودي و خيلي آرام بازي مي كردي تكه هاي كوچك پارچه را از كيف مهندسي سرخ رنگت در مي آوردي و كنار هم رديف مي كردي كه بازي كني...   برگشتي به خانه... من آن موقع توي آلونك بودم همان جايي كه تو به آن خانه مي گفتي خانه اي كه روي ايوان آن مي نشستي و پاهايت را تاب مي دادي... وبه سقف خالي آن خيره مي شدي... برگشتي به خانه...

 

از توي صندوقچه چوبي سرخ رنگ مادر يك تكه پارچه سپيد آوردند و ترا با آن طوري پيچيدند كه مادر بعدها مي گفت ديگر نمي شد ترا ديد....

دسته اي از همسايه ها به خانه ما ريخته بودند وتو توي پارچه سپيد كه بوي نفتالين مي داد داشتي مي رفتي...

بعد از چند روز لباسهاي ترا توي حياط خانه آتش زدند... مادر مثل ديوانه ها خودش را مي زد..اما عمه و چند نفر از اقوام پدر مي گفتند شگون ندارد كه لباسهاي تو در خانه بماند...آخر تو ديگر مرده بودي..

 

مادر بي آنكه نگاهم كند يك دست لباس پسرانه آبي رنگ را با دستهاي استخواني و وسواسي عجيب ازدستم گرفت ودر حالي كه مثل يك عكس به آن نگاه مي كرد...  آن را توي صندوقچه پنهان كرد...

 

ميان اين تاريكي چطور مي توانستم رنگ پيراهنت را تشخيص بدهم...تو كه پيراهن ديگري نداشتي..... داشتي؟!!!.سايه رفته بود..

 

 

31/1/90

عصر4شنبه           فرشته نیک روی

 

_________________________________________________________________________________
     
حکم
سه شنبه 2 خرداد 1391برچسب:,  توسط مهدی راجی

همیشه از همین نقطه شروع می شد که من روی صندلی روبروی تو نشسته ام با فنجانی نیمه قهوه درحال سرد شدن، بحث تکراری خاکستر زیر آتش که هیچ وقت آتش نگرفت. فضائی تاریک با نوری که معلوم نیست از کجای این آسمان روی سر من و تو خودش را پرت کرده، به چشمهای تو خیره می شوم. همان خاکستری که هیچ وقت آتش نمی گیرد به تمام جانم شعله می کشد. صورتم را خون پر می کند. چشمهایم به دنبال جائی خارج تر از اینجائی که نشستیم است دستهایم به دور گلویت گره می خورد. تمام تنت می لرزد؛ امّا اصابت به تکرار دروغ می گوید دوستت دارم. شال آبی به چشمانم آرامشی می دهد ناگاه گره دستم از دور گلویت آهسته باز می شود و خیره به شالی آبیت می شود آرام آرام تو محو می شوی و چشمان من چیزی جز تاریکی نمی بیند، آهسته از جایم بلند می شود و به طرف پنجره می روم پرده را کنار می زنم، صدای دروغین مردم که با این هیاهوی بی حاصل بودن خودشان را اثبات می کنند، روزی که من و تو با هم آشنا شدیم همه جا سبز بود و آسمان آبی خورشید با مهربانی باد هم آغوشه شده بودند و تو با این بیت غزل خودت را به من رساندی و گفتی :

بنمای رخ که گلستانم آرزوست                      بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر                 کآن چهره مشعشع تابانم آرزوست

- خیلی وقته نشستی؟   - نه! اما خیلی وقته منتظرم با یکی حرف بزنم.    - بگو !

- با سکوتم بگم ، داد بزنم ، شکایت کنم.

- از کی؟  - از تو که اینهمه دوری.

همیشه همین طور بود که تو ساکت بودی و من تو عمق سکوتت می فهمیدم چقدر دوستم داری. فقط خیال می کردم و با خیال خیالت دلخوش بودم که دوستم داری. آخ که چقدر از این دوست داشتن تکراری بدم می آید، هیاهوی تکراری آدمها، عشق مادر به بچه ، روز و شب شدن ، رفت و آمد اداره رفتن، مدرسه رفتن. نگاه سرد و خشن مرد توی نگاه من ریخت و لبهاش آهسته گفتند:

- چرا؟ مگه چه کار کرده بود؟ - بزرگترین گناه یه آدم!  - چی؟ - بچه که بودم یه سگ داشتم که خیلی دوستش داشتم. اونم منو دوست داشت بدون اون هیچ کاری نمی گردم اما آخرش توی شکار اشتباهی اونو کشتن باید عذرخواهی ماجرا تموم شد؛ اما تکلیف دوست داشتن من این بود که بی خودی متولد شد، سگ هم مرد، عشق من هم مرد.

- تو مجرمی، متهم به قتل ه دختر، آخرین حرفت چیه ، به زودی حکمت صادر می شه، بگو...

می زنم به خیابان آخرین کوچه ای که به دریا می رسد، من امشب به دریا خواهم زد و به موج خواهم گفت که مرگ زندگی را هرزه کرده است، زندگ راه مرا به دنیا کج کرد، توی این دنیا همه چیز تکراری است، این آدمهایی که دور این جنازه جمع شدند، گرسنه اند، پرده را دوباره             می کشم. روبروی تو می نشینم و به روسری آبی تو دوباره خیره می شوم و نیمه ی خالی قهوه را سر می کشم.

 

شهریور  1386 

 

 

_________________________________________________________________________________
     
عاشقانه تقدیم به معشوق
پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:مرگ ,لحظه ,ای بهترین,  توسط مهدی راجی

دورتر از من، دورتر از سرزمینی که همیشه خالی از سکنه است اگر نگاهی شکفت، گلی رُست و درختی خواهش سبز خودش را بیاد آورد بخاطر داشته باش که کسی هست در او عشق متولد شده است.

باید بدانیم عشق زاده ی تنهائی است و هر تنهائی بلندترین نامه ی عاشقانه ی دنیاست. ای بهترین کلامها، ای بالاترین مقام ها با تو هستم . اگر لحظه ای در رستن گلبرگ های خفته در خاک بیادم افتادی فراموشم کن. بگذار مرگ ، جان زندگی ام را بگیرد.

 

_________________________________________________________________________________
     
شعر تمام شد !
پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:,  توسط مهدی راجی

سنگینی نگاهش را ریخت به پاچه ام

گفتم شعر تمام

شاعر مرده  / اما صبر کرد

تا تایم دوّم

آن وقت خودش را آویزان

چرخ کرد / تاب خورد

دور خودش

مثل،

 مثل

چه کسی باور می کند دیگر گل همان گل است

یا برکه از همان سرچشمه آب می گیرد

دست کم

زنبور، عسل نیست

عسل زنبور است؟

نیست؟هست؟

که چراغ شهر دنبال شیخ گشت / همی به دور فاحشه

من که از اولش دفتر شدم

که آویزان تو باشم

جیک / جیک / شاعر هم کم نیست

برود توی سطر به این سردی

بایستد

دستش تاول درآورده / تقدیم شما

24/10/87

_________________________________________________________________________________
     
معاشقه با زمین
پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:معاشقه,همیشه,مضحک,  توسط مهدی راجی

نگاهم به او گره خورد. در همان اولین نگاه احساسی به من دست داد که تا این لحظه ی باشکوه اتفاقی غریب به این شکل در من نیافته بود دلم می خواست تا آنجا که می توانم دور شوم نه از او از آدمهای احمقی که دور و برم بودند و شاید هم هستند. آدمهایی که وقتی به آنها می گویی حالا شب است و انگار قرار نیست که صبحی در کار باشد و آنها با یک لبخند مضحک از کنارم عبور می کنند. امّا او را من حالا پذیرفته ام . او همه چیز را می فهمد. نگاهم را، حرفی را که هنوز نگفته ام . او بی حرکت مثل همیشه با سکوتی که در لبخندش پنهان است فریاد می کشد که التماس می کنم تو را من بعد از همه ی آنهائی که ابراز عشق کرده اند پذیرفته ام چرا که تو هرگز عاشق نبودی. من نزدیکش می روم ، دستانش را می گیرم و در سیاهی چشمانش خودم را غرق می کنم و از پشت سکوتی که وجودم را در خودش می کشد و من می گویم دوستت دارم. او به من نگاه می کند مهربانتر از همیشه و می گوید : نمی ترسی تو را بکشم؟

و من فقط به او نگاه می کنم. مثل او که همیشه در سکوتش نگاهم می کند من او را هرگز رها نخواهم کرد حتی وقتی که جنازه ی من روی زمین با خونش معاشقه کند.

 

_________________________________________________________________________________
     
یا اهورامزدا
شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:خلوت ,مهربان,  توسط مهدی راجی

فاصله ی زیادی میان ماست. باور کن خیلی سخت است که نمی دانی کسی را که دوست داری دوستت دارد یا نه! راه می روی، غذا می خوری و سپس می خوابی. حتی در خواب هم نمی توانی از فکر او رها شوی. 

این طور دوست داشتنها خیلی سخت است. فرسنگها فاصله داری از چیزی تمام وجودت را احاطه کرده است و مثل موریانه دارد آرام، آرام تمامت می کند. گاهی اوقات هم هست که احساس می کنی فراموشش کردی. ولی همینطور که به آرامش می رسی ناگهان فکر معشوقه ات به تمام جانت نفوذ می کند و خیلی سخت است که نمی توانی کاری کنی جز اینکه گوشه ای خلوت را انتخاب کنی و به او فکر کنی، نمی گویم چیز سختی است ولی این را می دانم که آسان هم نیست.

می خواهم از این به بعد تو را مهربان خطاب کنم چرا که تو خوبی و هم مهربان .

_________________________________________________________________________________
     
دلتنگی
شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:شب,کفشهای,خدا,  توسط مهدی راجی

کفشهای این جاده برای دلتنگی من

زیادی گشادند

زبانم که روی این حرف دارد می رقصد

(جناب سوسور  کیست که مرا یاری کند؟)

از این سطر به بعد عصای تیمور

لنگ را برمی دارم و جار می کشم که من بخدا

ایرانی هستم

سعی می کنم که هر چه ستاره است برای خودم نه ...

بریزم توی این خیابان

می شوم منهای هرچه آدم

امتداد این میکروفن هم می رسد به آسمان

هیچ کس امتداد شب را دنبال نمی کند

دارم از ساختمان می زنم بیرون

می روم بی اجازه یا با اجازه

28/2/91

_________________________________________________________________________________
     
دل نوشته
پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:سقراط,دروغ,فکر,  توسط مهدی راجی

در روزگاری همه فکر می کردند که شب سیاه معنی می دهد و من نگریستم که دروغ است. و فاصله را متراِژ کردم که طولانی نیست و هنوز می شود که با سقراط به بحث نشست و از او پرسید : هنوز باید ریاضی دانست؟ و او هم مردی یکدنده که می گوید : آری.

و میگویم کلمه را باید دانست. چونکه کلمه خداست و وقتی که شناختی خدا را به تصویر کشیدی و چه زیبا، چرا که صورتگری نیکو می دانی.

اما باز باید ریاضی دانست که ریاضیدانی چون تو در هوای یک هدف کبوتر معنی شده است. در روزگاری که همه فکر می کنند شب سیاهی معنی می دهد زیستن زیباست.

 

_________________________________________________________________________________
     
داستان
پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:مادر, صبح,  توسط مهدی راجی

یا حالا یا هیچ وقت؟!

همیشه از مادرش می پرسید چرا خوبی؟ مادرش نیم نگاهی به او می کرد و تنها جوابش لبخندی بود. پسر هر چقدر هم که می پرسید باز پاسخش همان لبخند بود. وقتی هم که خسته می شد می گفت: بجای این سؤال برو از کیفم پول بگیر و برای خانه نان بخر. پسر یکبار که از خانه خارج شد برای نان در کوچه کارهای مادرش را مرور می کرد، مثلاً نیمه شب پدر را از خواب بیدار می کرد تا بروند. وقتی هم که از خانه می خواستند خارج شوند کیسه ای بزرگ در دستانش بود؛ نمی دانست برای چه کسی می برند؛ اما فردا صبح که بلند می شد می خواست برود مدرسه که چند نفر دم در ایستاده بودند تا چیزی را به مادرش بگویند. اوایل نمی دانست چه می خواهند بگویند او هیچ چیز درباره مادرش نمی دانست. سژال هم که می کرد از پاسخش تفره می رفت. او فقط می دید اما بتدریج و گوش ایستادنهای دزدکی فهمید. او درباره اینکارهای پدر و مادرش از معلم خود سؤال می کرد. اجازه آقا اگر کسی نصف شب همراه کیسه ای بیرون بره و دست خالی برگرده کار بدی کرده؟معلم همیشه دوپهلو جواب می داد می گفت : اگه برای کمک به فقرا باشه نه تنها بد نیست بلکه عالی هم هست؛ اما ممکن هم هست برای کارای بد باشد.

اما بعدها فهمید که همان نوع اول است. یعنی کمک به فقرا. بعد که خیالش از همه چیز راحت شد دیگر همیشه می پرسید چرا خوبی؟

در همین فکر بود که به نانوایی رسید. پشت آخرین نفر ایستاد زیاد شلوغ نبود. سه چهار نفر مرد بیشتر نبودند که مشغول صحبت باهم بودند . نان هنوز از فر در نیامده بود.

- چرا آخه بیخود حرف در می آرین؟

- خودم ....

- خودت چی ؟

- چند روز پیش من و دامادم که اهل خرمشهره از جلوی در خونۀ اینها رد می شدیم که این خانوم هم بیرون اومد و سلام و علیکی گرفتم و رفتیم ...

- خب، این که دلیل نشد.

- وایسا هنوز که چیزی نگفتم. خلاصه دامادم بهم گفت آهان یادم اومد اون همسایه یعنی دختر همسایه ما بود. پدر و مادرش توی جنگ کشته شدن. تا 17-18 سالگی پیش خاله اش بود. بعدش خاله اش عمرش و داد به شما. اینم تنها بود. اوایل زیاد رفت و آمد نکرد. بعد از یکسال هر روز با یه پسر غریبه تا دم در خونه بعضی وقتها هم تا داخل خونه همراهش بودند. اینو نگی که فقط من شاهدم که کل همسایه ها شاهدن. خلاصه مشکوک بود. یواش یواش فهمیدم که رابطه نامشروع داره. اینو می شد از مأمورهایجورواجوری که هر روز دم در خونه اش سبز می شدن فهمید. نمی دونیم چی شد که یکدفعه غیبش زد که الآن دیدمش و یادم اومد.

- شاید شبیه این باشه .

- نه بابا  خود خودشه.

- این توی این محل به آدم خیرخواه مشهوره.

ناگهان توجه مرد به پسر جلب شد که از پیش او دوید. به آن مرد گفت : پسرش بود.

- ولش کن.

- مامان مامان مامان ...

- چیه چه خبرته؟

- مامان تو کی هستی؟ من کیم؟

- از چی حرف می زنی؟ نون کو؟ چرا چرت و پرت می گی؟

چند لحظه زل به چشمهای مادرش زد و گفت :

- تو پس توی این سالها می خواستی گناههای گذشته ات رو جبران کنی؟ آره؟

مادرش روبروی او ایستاد و سیلی به صورت او زد و گفت :

- من نمی دونم از چی حرف می زنی؟ زود از جلوی چشمام گمشو!

- تا کی می خوای گذشته ات را پنهان کنی؟ همه اونها می خوای بگی دروغه؟

مادرش هراسان به طرف اتاق خود رفت و بعد از چندلحظه با لباس بیرون بازگشت روبروی پسر که چشمانش پر از اشک شده بود ایستاد و به نگاه او نگاه سردی انداخت و گفت خداحافظ.

خداحافظی سردی برای پسر بود. آن هم پسر هفده، هجده ساله . او دیگر نمی توانست خودش را بشناسد. هویت خود را گم کرده بود. مادرش هم دیگر زندگی برایش معنا نداشت؛ پسر و شوهرش را رها کرد و رفت و دیگر هرگز برنگشت ...!

 

 

_________________________________________________________________________________
     
خورشید دیگر از مهتاب خوشش نمی آید. خورشید ...
پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:مهتاب ,پیوند خورشید,  توسط مهدی راجی

روز از شب بیزار است ؛ در روز همه باهم گرم و صمیمی و خورشید همدلی ، دوست داشتن را دوست دارد. اما همچنین که شب می شود چراغ خانه ها خاموش می شود و شب دیگر سرد می شود و خورشید از سنگ بیزار است؛ من در زمان پیوند خورشید و مهتاب تنها رقاصه ای بودم که می رقصیدم و شادمان از این بودم که بالاخره سرداران روز و شب یکدل شدند ولی خبر نداشتم که این پیوند تنها تزویری بود که من فریب آن را خوردم. خورشید فریب شجاعت مهتاب را در تاریکی شب خورده است و مهتاب فریب زیبایی خورشید دوست داشتن آندو زیاد هم طول نکشید...

_________________________________________________________________________________
     
آناهیتا
دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:,  توسط مهدی راجی

نا مه ای به دختری که هرگز زاده نشد

 

دخترم آناهیتا نمی دانی چقدر دلم برایت تنگ شده است آخر مشغله لعنتی کاری نمیگذارد حتی روزهای تعطیل هم به سراغ تو بیایم این فاصله چند هزار کیلومتری میان من و توکه فقط یک جاده است دال بر بی وفائی من نسبت به تو شده است.تصور اینکه تو با آن اندام کوچک و موهای بورت که درغروب خورشید همچون گندمزاران است خستگی روزانه ام را به فردا می سپارم.لعنت لعنت هزاران بار لعنت به فاصله ها ....

چند وقتی هست که فرشته های کوچک که شبها مراقب تو هستند برایم خبر آورده اند که شبها تو روی تخت خوابت دانه های الماس اشکت را می ریزی اما بابائی با این کارت هزاران بار قلب مرا میشکنی ، به این فکر کن که بابا رفته با دیو سیاه فقر و بدبختی بجنگد تا دخترناز و ملوسش گریه نکند یکی از همین روزها به پیشت می آیم.

هزاران برگ شقایق تقدیم تو.

دلسوخته دلتنگی ها

بابائی

 

_________________________________________________________________________________
     
شهیدلحظه
یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:,  توسط مهدی راجی

تو شهید لحظه های تلخ من شدی

ای درخت

بی جامه در کوچه های شهر/ روزه سکوت

می گیری و من تشنه آبی از دریای تو

آبی...

آبی..........

بی تو ای دریا

من خلیج کویرم

دلم می سوزد از عطش

عمری سیه به تنم تا تو دوباره سبز شوی و

من حیاتی تازه پیدا کنم

دلم تنگ است

دلم تنگ است

ای شهید لحظه های تلخ من

8/2/91

مهدی راجی

 

_________________________________________________________________________________
     
تقدیم به مادرجون و پدرجون
چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:,  توسط مهدی راجی

سلام ای سروهای ایستاده مرده/ای که دستان شما شفای

اشکهای من

ای خوب ترین خوبهای جهان

این اشکها تقدیم شما باد.

خونه این خونه ویرون واسه من هزار تا خاطره داره
خونه این خونه خالی چه روزایی رو به یادم میاره
اون روزا یادم نمی ره دیوار خونه پر از پنجره بود
تا افق همسایه ی ما دریا بود ستاره بود منظره بود

پدرم می گفت قدیما کینه هامونو دور انداخته بودیم
توی برف و باد و بارون خونه رو با قلبامون ساخته بودیم
خونه عشق مادرم بود
که تو باغچش گل اطلسی می کاشت
خونه روح پدرم بود
چیزی رو همپای خونه دوست نداشت

سیل غارتگر اومد
از تو رودخونه گذشت
پلها رو شکست و برد
زد و از خونه گذشت
دست غارتگر سیل
خونه رو ویرونه کرد
پدر پیرمو کشت
مادرو دیوونه کرد
حالا من موندم و این ویرونه ها
پر خشم و کینه دیوونه ها
کی میاد دست توی دستم بذاره
تا بسازیم خونمونو دوباره؟

 

 

 نمیدونم این ترانه از آن کیست اما به خدا که حرفهای من است.

_________________________________________________________________________________
     
تقدیم به معشوقه من که از یک خیال فراتر است!
سه شنبه 5 ارديبهشت 1398برچسب:,  توسط مهدی راجی

چاقو سیب را

سیب سرخ را

دو نیم کرد و مهربان کرد و

                         مهربان شد.

_________________________________________________________________________________
     
ماهی قرمز
دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:,  توسط مهدی راجی

دستهایم آلوده نیست

چشمانم به دست کسی نیست/ازاین پل هم که عبورکنی

صبح خودم را ماهی قرمز دیدم/تنگی که تمام دنیای من شد

من فریاد میزنم و فریادم حبابی بیش نیست

دست کودکی هست که مرا احاطه میکند

مرا رهایی نیست از این تنگ

مگرمرگ!

آه ای مرگ شیرین /من اینجا دروسط دنیا ایستاده ام تا مرا دریابی

مرا ازاین تنگ نجاتم ده

هوا اینجا بارانی نیست

درختان خوابیده می میرند/من عاشق سروهای ایستاده مرده ام

و ازصدای خنده و گریه کودکان بیزارم

دوستت دارم آه ای مرگ

ای رهایی

ای دریا

ای عشق

مهدی راجی 4/2/91

_________________________________________________________________________________
     
شعری نه برای زیستن
شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:,  توسط مهدی راجی

پیامبرسرشکسته

میان موعظه هایش پرسید ازچه رو زنده اید

میان یک عاشق فریاد کشید از برای عشق

هم همه درمیان مردم سکوت را شکست ومردمان گفتند

تو پیامبر دیوانه نبض زندگی را ازما گرفته ای

چه تردید سختی داشت

ما همه مرد ه ایم

زمان شلاق خاطره ها را می نوازد

وهمچنان شاعران مرده اند وشعر نیستی می سرایند

من ازجمع برخاستم و به دستان پیامبر بوسه زدم

و او به زخمهایش می خندید

و من می گریستم

آه......

دردندانستن مردم را می فهمید/درد می کشید

حتی یک شعر هم

اززبانم نمیرود

حافظ تلخ می گرید

هنوز کسی او را باور نمی کند

 

                             مهدی راجی

                                                                    2/2/1391

 

_________________________________________________________________________________
     
دردنامه
شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:مهدی راجی,عشق,  توسط مهدی راجی

من این آثاروکارهای بعدی خودم را تقدیم میکنم به آنکه عاشقش هستم اما از فراقش میسوزم

_________________________________________________________________________________
     
ببین ادیسون برق را چطور مرگ احاطه کرده است؟!
چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:,  توسط مهدی راجی

مرگ خواهش و آرزوهای من و نقطه ای که دارد روی شقیقه ام فشار می دهد؛ فشاری سنگین از آمال بودن و نبودن، مهم نیست که من چه دردی دارم می نویسم ، مهم این است که من پشت این نوشته ها به دنبال کسی می گردم بودن مرا تثبیت کند. وصیت نامه زمین را که خواندم فهمیدم چقدر این سالها درد داشت، درد باورنکردنش از خودش می پرسید : گناه من چه بود که محلی شدم برای عبور با آن همه وسعتم بیشتر مثل یک پل هستم که عابری از من عبور می کند و رهگذری شاید درد تنهایی مرا درک کند، من ماندم که این چه وصیت نامه سنگینی است که زمین برای آیندگان خود گذاشته است و این آیندگان چه ناسپاسانه لبیک به رفتن می کنند. من دلم برای این زمین می سوزد برای این دستنوشته هایم که از پوست زمین ورم کرده اند و حالا دارند با تمام وجودشان فریاد می زنند و هیچ ستاره ای از هیچ اجرامی صدایشان را نمی شنوند ؛ من تنها ماندم و زمین، من و زمین وجه مشترکمان تنهایی است و چه دردی داشت زمین از این تنهایی!

ادیسون می بینی چگونه برق تو را زمین بلعیده است؟

 دردی دارم بزرگ و نادیدنی، از میان همه ی نوشته های معکوس خواستن. دردی بزرگ نیست که زمین با این همه حجم باد کرده است و ورم دستش.

زمین با این حجم شکمش ورم نکرده ، درد ستاره دار شدن زمین هم به آن اضافه شده

اصلاً از بین خواهش و رفتن ، یک ویرگول می توانست تمام ماجرا به نفع خودش تمام کند. با آن نقطه ای که هیچ قرار عاشقانه ای با سطرهای پیشین من نداشت.

 

MEHDI RAJI

23/10/1390

_________________________________________________________________________________
     
سیگار
چهار شنبه 30 فروردين 1391برچسب:,  توسط مهدی راجی

زدم به آخرش ، آخر رفتن، ماندن آخرین پک سیگارم هم کشیدم، توی تاریکی شب انگاری نور خورشیدی که به حد انفجار رسیده باشد خودش را نشان می دهد.

**

چه غم بزرگی داری وقتی می بینی و فریادی داری که می خواهی از عمق وجودت بکشی؛ امّا انگاری چیزی راه صدایت را بسته باشد از گلویت بیرون نمی زند، می مانی بین ماندن و رفتن ، به عکس روی طاقچه خیره می شوی که چقدر جوان و زیبا بودی. به این مثال که زیباتر از تو دیگر در این دنیا نیست، می زنی به کوچه از خانه تا کوچه سکوت عجیبی است که تمام گوشَت را احاطه کرده است، چیزی شبیه یک تیک تاک ساعت فقط تصویری سیاه و سفید را در ذهن تو نقش می بندد که آرام آرام جلوی چشمانت رنگی می شود ، ایستاده ای سر کوچه با آن هیاهوهای آرام دنیای بی صفت که صدای دلنواز کهنه خرین در گوشت تصویری از اشک پردرد پدر را در چشمانت تداعی می کند که نیمه شب وقتی همه خوابیده بودند نقش می بندد که آرام بی آنکه جز خدا نشنود زیر لب می گفت :

- خدایا شکرت؛ امّا اینم شد زندگی؟ حتی چون یه تکه نان هم ندارم که بگذارم جلوی زن و بچه ام.

این جمله را که می شنوی خودت را می رسانی به مرد کهنه خرین آنجائی که چشمانت قرمز شده است و اشک سراسر گونه هایت را احاطه کرده است با صدائی که فقط مرد کهنه خرین بشنود می پرسی :

- یه کفش دارم که تازه خریدم، چقدر می خری؟

مرد کهنه خرین را می بینی که سرش را پایین می اندازد ، می رود . دختری بی روسری سرش را از پنجره بیرون می اندازد و داد می زند :

- هی آقا دو تا قابلمه داریم که خیلی وقته نتونستیم توش غذا درست کنیم چقدر می خرین؟

مرد کهنه خرین می ایستد و نگاهی به دختر می اندازد می گوید :

- آره دخترم بیار پایین ...

دختر را می بینی که از سکوی پنجره غیبش می زند و خودت را می بینی که چقدر غمگینی.

از خودت می پرسی این خانه ها بدون خاطره ها چه ارزشی دارد؟

دوباره می روی به خانه و خودت را در آینه ی شمعی که کلّی خاک روی آن نشسته می بینی و دستی به چروکهای روی صورتت می کشی و بین رفتن و ماندن ، رفتن را انتخاب می کنی.

مهدی راجی ؛ خرداد 1388  - 

 

_________________________________________________________________________________
     
« مقاله » نه دلشوره نامه
دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:,  توسط مهدی راجی

به ما چشم دادن برای دیدن، گوش دادن برای شنیدن و زبان دادن برای گفتن امّا مدتهاست به این می اندیشم به حداقل دانش و سوادم که دارد رطوبت نخواندن پایه های اصلیش را می پوشاند که اگر چشم دارم چرا نباید به زیبایی هایش بنگرم، چشمی تربیت کنم که هر چند خوب است ببینم ؛ اما همین جای قصه که می رسم این جناب شک الدوله می آید خِر لامصب ما را می چسبد و پرسش خودش را مثل آتش در جان من می اندازد که اگر چشم فقط برای دیدن چیزهای خوب است پس تکلیف این چیزهای بد چه می شود؟ نگاهم می ریزد توی نگاهش و قهر می کند      می رود پی کار و بارش امّا مگر این شعله ای که در جان من انداخته خاموش می شود اگر کسی بد است چرا بد است و اگر خوب چرا خوب! آنوقت اینجا یاد شعر آغاسی خدابیامرز می افتم که می گفت : تا به کِی می پرسی از بود و نبود/ جز ملال انگیختن آخر چه سود؟ خاطرم کمی آسوده می شود و خودم را با این جواب آرام می کنم که چشم را دادند که هم خوب ببینیم و هم بد ؛ اما چیزی باید این وسط قضاوت کند که آن عقل است. پس هر دو را ببین و با عقلت قضاوت کن اینکه چرا بد است و چرا خوب قصه خودش دارد. ماجرای گوش و دهان هم آخر منتهی به عقل می شود و عقل هم چیزی است فرای مادیّات ، همانطورکه در زیست شناسی خواندیم ماده به  ماده ی دیگر تبدیل می شود درنتیجه بدن ماده است و باز به ماده دیگر تبدیل می شود اما این عقلی که در کل زندگی به این هفتادکیلو هفتادساله حکومت می کند پس از مرگ به چه سرنوشتی دچار می شود؟ راستش این سؤال حضرت شک الدوله ضربه ی بدی به این مخ ناقص الخلقه ما زد که واقعاً بعد از مرگ انسان عقل چه می شود؟ آیا با روح یکی است؟ جداست؟ جسم است؟ جن و ... . هنوز هم دارم به این موضوع فکر می کنم و بیشتر به اینکه اگر عقل حاکم است پس چرا در فلان جای دنیا یک پسر 18 ساله اسلحه به 600 نفر آدم می کشد که آخرش تیر خلاص در مغز خودش خالی کند که بمیرد؟ یا فلان آدم از فلان دهات از جایش پا می شود با نیم متر دماغ آویزان  می شود. سناتور مملکت، وزیر، رئیس جمهور ... که چه خدمت کنی یا حکومت کنی؟ بمب هسته ای، اسلح، بمب، دروغ، خیانت، هوس، ... همه گفته ی عقل است آی بنازم این عاقل جماعت رو در عین تمدن مترّقی با مخ در سرعت مافوق به سوی ارتجاع است .این نتیجه عقل است امّا مگر به غیر از عقل چیز دیگری هست که این موجود هفتاد کیلو هفتادساله را هدایت کند؟ از شما  می پرسم چیز دیگری هست؟ منتظر پاسخ می مانم.

راجی

26/2/88 

_________________________________________________________________________________
     
دریاچه قو
دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:,  توسط مهدی راجی

 

و بدین حکم ما سرزمین خویش را به جهان سیّارات معرفی می نمائیم. و ما نامی بر این سرزمین نهادیم بنام دریاچه قو و چه زیباست این پرنده سپیدپوش که نامش برازنده این زیبایی و سپیدی است و ما حکومت نمی کنیم، و پی قدرت نیستیم. ما به دنبال حقیقت بودیم تا بدین سرزمین رسیدیم. آنجایی که فریادی در ما درگرفت بنام عشق و چه دلنشین بود این فریاد، فریادی پر از غم و اندوه بودن ؛ امّا به چه چیز زنده بودن آن هنگامی که چشمان او در چشمان من همچون موج دل انگیز دریا رخنه کرده من این صدا را شنیدم و از جهانی که پر از اندوه دروغ بود گریختم ، همین جا در این سکوی نه چندان بلند ایستادم و به لبانش چشم دوختم تا بگوید من برای ایشان زیستن را انتخاب کردم. دستش را گرفتم از همین سکو نام این جهان را دریاچه قو نامیدم تا مردمانش همچون قو، سپید و پروقار باشد.
_________________________________________________________________________________
     
جنون
دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:,  توسط مهدی راجی

 

من جنون دارم که می نویسم به خون همه ی خودکارای دنیا تشنه ام، می دونید چرا؟

با شمام کتابهای لعنتی بی مقدار! چیه؟ چرا جواب سؤالم رو نمی دین؟ خسته شدین؟ هیچ چیزتون با من مشترک نیست نه حرفتون، نه زبونتون؛ امّا من با زمین درد مشترکی دارم، امشب می خواهم به همه ی مخترع های دنیا نامه بنویسیم که چقدر تنهام،                                                                 می خوام مثل زمین باشم تعجب می کنین؟

داشتم وصیت نامه زمین رو می خوندم که چه دل پری داشت از این آدمها، خونه ها ، درختها، دریاها ... . توی وصیت نامه اش می گفت تو همه ی این سالها از خودم           می پرسم ، مگه من چه گناهی کردم که با همه ی وسعتم بیشتر شبیه یک پل عابر پیاده شدم؟ هِه مسابقه است هرکی که از این پل بهتر و سالمتر رد بشه برنده است؛ من         همه ی این ها رو توی بغلم جا می دم . اونوقت اونا بی شرمانه می رن زیر پوستم، اسمش هم گذاشتن تقدیر. چه مزخرف. می خوام خون همه ی خودکارای دنیا رو بریزم . چون هیچ کدومشون از تنهایی زمین دل گیر نشدن، مربع، مستطیل، مثلث، دایره از این همه حجم بی خاصیت حالم بهم می خوره ، بازم جواب نمی دین؟ بازم تکرار ، بازم تکرار یکنواخت تیک تاک ساعت که هِی پنج می زنه می گه دیگه بر نمی گردم، عشق من ناز نکن که بغض من پایان نداره، خاک عشقم که پاک و بی ریاست، توی خیابان که قدم می زنی چشم آدمها رو می بینی که دارند تو رو تیکه پاره می کنند، دختره توی خیابون تو چشات زل می زنه و لباش می گن دوست دارم و چشماش می گن متنفرم. این ها رو چرا هرچی تو شماها می گردم پیدا نمی کنم. حال می خوام اینها رو بنویسم که بگم ... .

صدای کلید تو کل اتاق پیچید، از جایش بلند شد و داد کشید، - من که دگه بلند نزدم، دیگه واسه چی اومدین؟

مرد که توی نور بیرون از اتاق پنهان شده بود کمی جلوتر آمد و دستش را روی شانه های او گذاشت و با تبسمی که از صدایش پیدا بود آرام گفت :

- من درد مشترک تو و زمین رو می دونم ، می خوام بزارمت تو بغل زمین، شما دو تا با هم راحت ترین.

خرداد 1388

 

 

_________________________________________________________________________________
     
شعر
دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:,  توسط مهدی راجی

 

شهری خفته در آغوش شهوت
با طعم قهوه فرانسه
و دستان تو / دشنه ی نارفیقی
بر پهلویم
چه آسوده خفته ای نارفیق
ملال آور گریسته ای
در تنهایی شب و سکوتی سترگ
در زمانه ای پر از هیاهوی لذّت
بیداری سرباز / آسودگی خیالی باطل
آه ای جنگ نابرابر زمان
چگونه می توان در برابر تو ایستاد؟
با پاهای خسته ؟
یا دستانی که دچارند؟ دچار ؟
به کدامین گناه ما دچار شده ایم؟
عشق افسون محبت نیست
درگیر صوتی از شیشه و گراس
خمار در کناره جوی ها و بی راهه راه های پیچ در پیچ
زنان همچنان با جنگنده های مافوق
مافوق صوت در حال عبور از جوانی اند !
جوانه ای در بهار سبز نخواهد شد
مگر در آتش / در آغوش شهر
چشمانم را بسته ام و خواب بهشت
از ذهنم عبور می کند / چه سؤالی ؟
یک نفر پرسید سکوت ؟
خدا ساکت نشسته است و چای
می نوشد / شاید شرابی
از جنس مارتینی
و چه هوس انگیز بهار را می آفریند
مورچه هم از کار خسته است
و کارگران سلطان شدند
و همچنان دستان تو دشنه ای
در پهلوی من است
صبر کن تا ببینم ...
مرده ام / ایستاده مرده ام
و شهری خفته از شهوت
                                  منتظر من مانده .                       فروردین 91
_________________________________________________________________________________
     
او کیست؟
دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:,  توسط مهدی راجی

هر از چند گاهی از خودم می پرسم او کیست؟ مهربانی هایش برایم عجیب است من اوصولاً به همه چیز این دنیا مشکوکم حتی به نردبانی که شاید مستقیم به پشتبان خانه ببرد اما دراین گیر و دار فکرم مشغول بود که یک آن از دربا یک سینی غذا و آب و دارو وارد شد، دلم هری ریخت نمی دانستم باید چه بگویم وقتی دید رنگم پرید گفت:

ببخشید عزیزم نباید بدون درزدن وارد میشدم

نگاهی بی تفاوت به او کردم و پرسیدم تو کی هستی؟

-        من ؟

-        آره

بدون جواب سوالم در را پشت سرش بست و رفت من هم می دانستم که به این سوالم هیچ جوابی نخواهدداد اما واقعاً اون کیه ،اینجا نسبت من و اون مبهمه در را به صدا در آوردند به خودم گفتم اگر اینبار خودش بود سینی را پرتاب می کنم به طرفش و کلی فریاد می زنم که بلاخره جواب دهد من به طرز مشکوکی به او حسی دارم که نمی توانم توصیفش کنم اما باید بدانم او کیست؟سیب هم توی سینی گذاشته بود با یک لیوان شراب قرمز یک بشقاب استیک که حسابی گرسنه هم هستم .

وقتی غذایم تمام شد یک مرد سفید پوش از در وارد شد و بدون مقدمه از من پرسید غذا خوشمزه بود یا نه؟

منهم بدون مقدمه پرسیدم دیگه شراب نیست؟

دستهایش را به هم زد و او آمد سینی را برایش پرتاب کردم و گفتم

د لعنتی زود باش بگو کی هستی ؟

حتی از جایم نمی توانستم جمب بخورم سینی خورده بود به سمت چپ دستش از اتاق دوید بیرون پشت سرش مرد سفید پوش هم از درخارج شد.

 

                                            ***

 

                                                                 پایان 25/01/1391

 

_________________________________________________________________________________
     
ارنست رادرفورد
دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:,  توسط مهدی راجی

 

  

ارنست رادرفورد ( Ernest Rutherford) فیزیکدانی هسته‌ای اهل نیوزلند بود.

 

کودکی و نوجوانی:

 

او در تاریخ ۳۰ اوت سال ۱۸۷۱ در حومه برایت‌واتر شهر نلسون واقع ساحل شمالی جزیره جنوبی نیوزلند به دنیا آمد . او چهارمین فرزند از دوازده فرزند جیمز و مارتا رادرفورد نیوزیلندی‌های نسل اول بود که از کودکی از اسکاتلند به زلاند نو آورده شده بودند . خانواده رادرفورد در یک خانواده پر جمعیت دوازده بچه‌ای بود که اعضای آن همه در انجام کارهای روزمره خانواده مشارکت می‌کردند اهل خانه همه افرادی جدی کلیسا رو، خوشحال و با فرهنگ بودند. علاقه مندی رادرفورد به علوم در مرحله زودی بروز کرد. او ده ساله بود که کتاب پرطرفداری بنام خواندنی‌های اولیه در فیزیک تالیف معلمی بنام بالفور استوارت به دست آورد. کتاب استوارت مشابه کتابهای خود آموز فیزیک اموزی بود که در آنها نحوه به نمایش درآوردن اصول پایه فیزیک یا استفاده از اشیای ساده موجود در خانه مانند سکه، شمع، سنگ وزنه و وسایل آشپزخانه به خواننده یاد داده می‌شود . رادرفورد جوان سخت شیفته آن کتاب شده بود نخستین بورس از بورسهای تحصیلی متعدد زندگی خود را در سال ۱۸۸۷ که ۱۶ ساله بود به دست آورد.

 

 

تحصیل در دانشگاه:

 

بورس تحصیلی دومی وی را قادر به ثبت نام در دانشکده کنتربوری شهر کرایست‌چرچ کرد که مؤسسه‌ای بود که در سال پیش از تولد خود او بوجود آمده بود. وی رشته‌های تحصیلی اصلی خود را فیزیک و ریاضیات انتخاب کرد که از بخت مساعد در هر دوی آنها معلمان خوبی هم داشت. رادرفورد در پایان دوره آموزشی سه ساله خود درجه کارشناسی ریاضی و فیزیک ریاضی و (بطور کلی) علوم فیزیکی به پایان رسانید. نکته قابل ذکر در رابطه با زندگی خصوصی وی در ایام اقامت در کریستچرچ اینکه وی در آنجا با ماری نیوتن دختر صاحبخانه خود آشنا و پیبند عشق او شد . رادرفورد در پی انتشار دو مقاله مهم در باره فعالیت تشعشعی مواد در سال ۱۸۹۵ بر خلاف دوم شدن در گزینش جایزه مهمی به شکل یک بورس تحصیلی دریافت کرد مقررات اعطای جایزه حق انتخاب مؤسسه آموزشی را به خود برنده جایزه می‌داد که رادرفورد آزمایشگاه کاوندیش دانشگاه کمبریج به مدیریت جی .جی تامسون(صاحب نظر پیشتاز جهان در زمینه الکترومغناطیس) را برگزید در آن سال ویلهلم کنراد رونتگن فیزیکدان آلمانی موفق به کشف اشعه ایکس شد کشف مهم دیگری که منجر به شروع کار اصلی رادرفورد شد.

 

 

کارهای علمی:

کشف هانری بکرل فرانسوی در سال ۱۸۹۸ بود . رادرفورد در سال ۱۸۹۵ به آزمایشگاه کاوندیش دانشگاه کمبریج آمد تا در آنجا تحت مدیریت جی.جی تامسون مشغول به کار شود تامسون که استاد فیزیک تجربی بود رادرفورد را فعالانه در آزمایشگاه به کار گرفت رادرفورد در اوایل کار تحقیقاتی خود با انجام آزمایشی که فکر آن از خود وی بود دو تابش رادیواکتیوی ناهمانند شناسایی کرد او پی برد که بخشی از تابش با برگه‌ای به ضخامت یک پانصدم سانتی متر قابل ایستادن بود اما برای متوقف کردن بخش دیگر برگه‌های بس ضخیم تری لازم بود او اولین اشعه‌ای را که تابشی با بار الکتریکی مثبت و یونیده کننده‌ای قوی بود و به سهولت در مواد جذب می‌شد اشعه آلفا نام داد. اشعه دوم را که تابشی بار الکتریکی منفی بود و تشعشع کمتری ایجاد می‌کرد اما قابلیت نفوذ آن در مواد زیاد بود اشعه بتا نامید . تابش نوع سومی که شبیه پرتوهای ایکس بود در سال ۱۹۰۰ به‌وسیله پل اوریچ ویلارد(فیزیکدان فرانسوی) کشف شد این پرتو نافذترین تابش را داشت. طول موج آن بسیار کوتاه و بسامد آن فوق العاده زیاد بود تابش جدید، پرتو گاما نام گرفت. رادرفورد و همکارانش کشف کردند که فعالیت تشعشعی طبیعی مشهود در اورانیوم : فرآیند خروج ذره آلفا از هسته اتم اورانیوم بصورت یک هسته اتم هلیم و بر جای ماندن اتمی سبکتر از اتم اورانیوم در اورانیوم به ازاء هر خروج ذره آلفا از آن است از کشف آنها نتیجه گیری شد که رادیوم تنها عنصر از شرته عناصر حاصل از فعالیت تشعشعی اورانیوم است.


رادرفورد در سال ۱۹۰۳ به عضویت انجمن سلطنتی لندن در آمد و در سال ۱۹۰۴ نخستین کتاب خود به نام فعالیت تشعشعی را که امروزه از کتب کلاسیک نوشته شده در آن زمینه شناخته می‌شود، منتشر کرد شهرت رو به افزون رادرفورد در جوامع علمی سبب شد که از طرف دانشگاه‌ها تصدی کرسی‌های زیادی به وی پیشنهاد شود او در سال ۱۹۰۷ به انگلستان بازگشت تا تصدی مقام مذکور را در دانشگاه منچستر به عهده بگیرد رادرفورد در دانشگاه منچستر رهبر گروهی شد که به سرعت دست به کار تدوین نظریه‌های تازه در باره ساختار اتم شد آن دوره پر ثمرترین دوره زندگی دانشگاهی او بود رادرفورد به پاس کوششهای علمی خود در دانشگاه منچستر نشانها و جوایز زیادی دریافت کرد که دریافت جایزه نوبل سال ۱۹۰۷ در شیمی نقطه اوج آن بود این نشان افتخار را البته برای کارهایی که در کانادا در زمینه فعالیت تشعشعی عناصر کرده بود به او دادند بزرگ‌ترین دستاورد رادرفورد در دانشگاه منچستر کشف ساختار هسته اتم بود پیش از رادرفورد اتم به گفته خود او یک موجود نازنین سخت و قرمز و یا به حسب سلیقه خاکستری بود اما اینک یک منظومه شمسی بسیار ریز متشکل از ذرات بی شمار بود که مظنون به نهفته داشتن اسرار ناگشوده متعدد دیگر در سینه هم بود.

مرگ:

رادرفورد در سال ۱۹۳۷ در اثر یک فتق محتقن(گونه‌ای تورم ناشی از انسداد اعضای درونی) که به خاطر سقوط وی از درخت در هنگام هرس کردن آن اتفاق افتاد، در گذشت. او در آن هنگام ۶۶ ساله و هنوز سرزنده و قوی بود. سهم رادرفورد در شکل گیری درک کنونی ما از ماهیت ماده از هر کس دیگری بیشتر است. او اشکارا بزرگ‌ترین فیزیکدان آزمایشگری بود که تا آن زمان جهان به خود دیده بود. دهها انجمن علمی و دانشگاه به او عضویت و درجات دانشگاهی افتخاری داده اند و او را پدر انرژی هسته‌ای نامیده اند./

 

 

_________________________________________________________________________________
     
 
 
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
nikon_vista2001@yahoo.com
آرشیو
مطالب قبلی
     دستی تا خدا نیست!
خبر از یک نمایشنامه
شعری از جنس تو
رنگ پيراهن...
حکم
عاشقانه تقدیم به معشوق
شعر تمام شد !
معاشقه با زمین
یا اهورامزدا
دلتنگی
دل نوشته
داستان
خورشید دیگر از مهتاب خوشش نمی آید. خورشید ...
آناهیتا
شهیدلحظه
تقدیم به مادرجون و پدرجون
تقدیم به معشوقه من که از یک خیال فراتر است!
ماهی قرمز
شعری نه برای زیستن
دردنامه
نویسنده
لینک ها
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تنهایی و آدرس mehdiraji.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





لینکها
امکانات

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 22
بازدید کل : 4305
تعداد مطالب : 28
تعداد نظرات : 11
تعداد آنلاین : 1

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 22
بازدید کل : 4305
تعداد مطالب : 28
تعداد نظرات : 11
تعداد آنلاین : 1