شعری از جنس تو
دلم گرفت رنگ چشمان تورا
بیهوده نیست که تنها دررویای منی
کلی فاصله تا بهشت هست
اما دل، دل دیوانه چه می داند بهشت خلاصه نام توست
من از تردد این همه آهن درشهربیزارم
کمی هوای تازه دریا
آه
آه
آه می شنوی ؟
صدای آرام ملایم ؟!
اگر چشمی کف ساحل منتظرمانده بود
ازآن من است
بی تاب ،تاب تورا دارم
آنقدرزندگی مرورکردم یادم رفت به استاد بگویم
تجربه ..........
من و شب شبیه هم هستیم با کلی تفاوت
میان اشتراکمان
سیگار به دست تمام لحافم را می گردم
پیاده !...
هربارکه بیشتر به تونزدیک میشوم
تو بیشتر دود می شوی
مهدی راجی 23/03/1391
همیشه از همین نقطه شروع می شد که من روی صندلی روبروی تو نشسته ام با فنجانی نیمه قهوه درحال سرد شدن، بحث تکراری خاکستر زیر آتش که هیچ وقت آتش نگرفت. فضائی تاریک با نوری که معلوم نیست از کجای این آسمان روی سر من و تو خودش را پرت کرده، به چشمهای تو خیره می شوم. همان خاکستری که هیچ وقت آتش نمی گیرد به تمام جانم شعله می کشد. صورتم را خون پر می کند. چشمهایم به دنبال جائی خارج تر از اینجائی که نشستیم است دستهایم به دور گلویت گره می خورد. تمام تنت می لرزد؛ امّا اصابت به تکرار دروغ می گوید دوستت دارم. شال آبی به چشمانم آرامشی می دهد ناگاه گره دستم از دور گلویت آهسته باز می شود و خیره به شالی آبیت می شود آرام آرام تو محو می شوی و چشمان من چیزی جز تاریکی نمی بیند، آهسته از جایم بلند می شود و به طرف پنجره می روم پرده را کنار می زنم، صدای دروغین مردم که با این هیاهوی بی حاصل بودن خودشان را اثبات می کنند، روزی که من و تو با هم آشنا شدیم همه جا سبز بود و آسمان آبی خورشید با مهربانی باد هم آغوشه شده بودند و تو با این بیت غزل خودت را به من رساندی و گفتی :
بنمای رخ که گلستانم آرزوست بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر کآن چهره مشعشع تابانم آرزوست
- خیلی وقته نشستی؟ - نه! اما خیلی وقته منتظرم با یکی حرف بزنم. - بگو !
- با سکوتم بگم ، داد بزنم ، شکایت کنم.
- از کی؟ - از تو که اینهمه دوری.
همیشه همین طور بود که تو ساکت بودی و من تو عمق سکوتت می فهمیدم چقدر دوستم داری. فقط خیال می کردم و با خیال خیالت دلخوش بودم که دوستم داری. آخ که چقدر از این دوست داشتن تکراری بدم می آید، هیاهوی تکراری آدمها، عشق مادر به بچه ، روز و شب شدن ، رفت و آمد اداره رفتن، مدرسه رفتن. نگاه سرد و خشن مرد توی نگاه من ریخت و لبهاش آهسته گفتند:
- چرا؟ مگه چه کار کرده بود؟ - بزرگترین گناه یه آدم! - چی؟ - بچه که بودم یه سگ داشتم که خیلی دوستش داشتم. اونم منو دوست داشت بدون اون هیچ کاری نمی گردم اما آخرش توی شکار اشتباهی اونو کشتن باید عذرخواهی ماجرا تموم شد؛ اما تکلیف دوست داشتن من این بود که بی خودی متولد شد، سگ هم مرد، عشق من هم مرد.
- تو مجرمی، متهم به قتل ه دختر، آخرین حرفت چیه ، به زودی حکمت صادر می شه، بگو...
می زنم به خیابان آخرین کوچه ای که به دریا می رسد، من امشب به دریا خواهم زد و به موج خواهم گفت که مرگ زندگی را هرزه کرده است، زندگ راه مرا به دنیا کج کرد، توی این دنیا همه چیز تکراری است، این آدمهایی که دور این جنازه جمع شدند، گرسنه اند، پرده را دوباره می کشم. روبروی تو می نشینم و به روسری آبی تو دوباره خیره می شوم و نیمه ی خالی قهوه را سر می کشم.
شهریور 1386