من جنون دارم که می نویسم به خون همه ی خودکارای دنیا تشنه ام، می دونید چرا؟
با شمام کتابهای لعنتی بی مقدار! چیه؟ چرا جواب سؤالم رو نمی دین؟ خسته شدین؟ هیچ چیزتون با من مشترک نیست نه حرفتون، نه زبونتون؛ امّا من با زمین درد مشترکی دارم، امشب می خواهم به همه ی مخترع های دنیا نامه بنویسیم که چقدر تنهام، می خوام مثل زمین باشم تعجب می کنین؟
داشتم وصیت نامه زمین رو می خوندم که چه دل پری داشت از این آدمها، خونه ها ، درختها، دریاها ... . توی وصیت نامه اش می گفت تو همه ی این سالها از خودم می پرسم ، مگه من چه گناهی کردم که با همه ی وسعتم بیشتر شبیه یک پل عابر پیاده شدم؟ هِه مسابقه است هرکی که از این پل بهتر و سالمتر رد بشه برنده است؛ من همه ی این ها رو توی بغلم جا می دم . اونوقت اونا بی شرمانه می رن زیر پوستم، اسمش هم گذاشتن تقدیر. چه مزخرف. می خوام خون همه ی خودکارای دنیا رو بریزم . چون هیچ کدومشون از تنهایی زمین دل گیر نشدن، مربع، مستطیل، مثلث، دایره از این همه حجم بی خاصیت حالم بهم می خوره ، بازم جواب نمی دین؟ بازم تکرار ، بازم تکرار یکنواخت تیک تاک ساعت که هِی پنج می زنه می گه دیگه بر نمی گردم، عشق من ناز نکن که بغض من پایان نداره، خاک عشقم که پاک و بی ریاست، توی خیابان که قدم می زنی چشم آدمها رو می بینی که دارند تو رو تیکه پاره می کنند، دختره توی خیابون تو چشات زل می زنه و لباش می گن دوست دارم و چشماش می گن متنفرم. این ها رو چرا هرچی تو شماها می گردم پیدا نمی کنم. حال می خوام اینها رو بنویسم که بگم ... .
صدای کلید تو کل اتاق پیچید، از جایش بلند شد و داد کشید، - من که دگه بلند نزدم، دیگه واسه چی اومدین؟
مرد که توی نور بیرون از اتاق پنهان شده بود کمی جلوتر آمد و دستش را روی شانه های او گذاشت و با تبسمی که از صدایش پیدا بود آرام گفت :
- من درد مشترک تو و زمین رو می دونم ، می خوام بزارمت تو بغل زمین، شما دو تا با هم راحت ترین.
خرداد 1388
نظرات شما عزیزان: