زدم به آخرش ، آخر رفتن، ماندن آخرین پک سیگارم هم کشیدم، توی تاریکی شب انگاری نور خورشیدی که به حد انفجار رسیده باشد خودش را نشان می دهد.
**
چه غم بزرگی داری وقتی می بینی و فریادی داری که می خواهی از عمق وجودت بکشی؛ امّا انگاری چیزی راه صدایت را بسته باشد از گلویت بیرون نمی زند، می مانی بین ماندن و رفتن ، به عکس روی طاقچه خیره می شوی که چقدر جوان و زیبا بودی. به این مثال که زیباتر از تو دیگر در این دنیا نیست، می زنی به کوچه از خانه تا کوچه سکوت عجیبی است که تمام گوشَت را احاطه کرده است، چیزی شبیه یک تیک تاک ساعت فقط تصویری سیاه و سفید را در ذهن تو نقش می بندد که آرام آرام جلوی چشمانت رنگی می شود ، ایستاده ای سر کوچه با آن هیاهوهای آرام دنیای بی صفت که صدای دلنواز کهنه خرین در گوشت تصویری از اشک پردرد پدر را در چشمانت تداعی می کند که نیمه شب وقتی همه خوابیده بودند نقش می بندد که آرام بی آنکه جز خدا نشنود زیر لب می گفت :
- خدایا شکرت؛ امّا اینم شد زندگی؟ حتی چون یه تکه نان هم ندارم که بگذارم جلوی زن و بچه ام.
این جمله را که می شنوی خودت را می رسانی به مرد کهنه خرین آنجائی که چشمانت قرمز شده است و اشک سراسر گونه هایت را احاطه کرده است با صدائی که فقط مرد کهنه خرین بشنود می پرسی :
- یه کفش دارم که تازه خریدم، چقدر می خری؟
مرد کهنه خرین را می بینی که سرش را پایین می اندازد ، می رود . دختری بی روسری سرش را از پنجره بیرون می اندازد و داد می زند :
- هی آقا دو تا قابلمه داریم که خیلی وقته نتونستیم توش غذا درست کنیم چقدر می خرین؟
مرد کهنه خرین می ایستد و نگاهی به دختر می اندازد می گوید :
- آره دخترم بیار پایین ...
دختر را می بینی که از سکوی پنجره غیبش می زند و خودت را می بینی که چقدر غمگینی.
از خودت می پرسی این خانه ها بدون خاطره ها چه ارزشی دارد؟
دوباره می روی به خانه و خودت را در آینه ی شمعی که کلّی خاک روی آن نشسته می بینی و دستی به چروکهای روی صورتت می کشی و بین رفتن و ماندن ، رفتن را انتخاب می کنی.
مهدی راجی ؛ خرداد 1388 -
نظرات شما عزیزان: