نگاهم به او گره خورد. در همان اولین نگاه احساسی به من دست داد که تا این لحظه ی باشکوه اتفاقی غریب به این شکل در من نیافته بود دلم می خواست تا آنجا که می توانم دور شوم نه از او از آدمهای احمقی که دور و برم بودند و شاید هم هستند. آدمهایی که وقتی به آنها می گویی حالا شب است و انگار قرار نیست که صبحی در کار باشد و آنها با یک لبخند مضحک از کنارم عبور می کنند. امّا او را من حالا پذیرفته ام . او همه چیز را می فهمد. نگاهم را، حرفی را که هنوز نگفته ام . او بی حرکت مثل همیشه با سکوتی که در لبخندش پنهان است فریاد می کشد که التماس می کنم تو را من بعد از همه ی آنهائی که ابراز عشق کرده اند پذیرفته ام چرا که تو هرگز عاشق نبودی. من نزدیکش می روم ، دستانش را می گیرم و در سیاهی چشمانش خودم را غرق می کنم و از پشت سکوتی که وجودم را در خودش می کشد و من می گویم دوستت دارم. او به من نگاه می کند مهربانتر از همیشه و می گوید : نمی ترسی تو را بکشم؟